آخرین سفرنامه من
 
♥|دلــتـنــــگــ|♥
هیســــــ!!!عِشقِ مَـنــ دَر آغوشِ دیگـری خوابیدهــ




نزدیک ایستگاه دلواپسی

تکیه بر دیوار تنهایی

با کوله باری از درد و سنگینی نبودنت

لحظات انتظار را به سر می برم

دوباره می آیی

با همان لبخند همیشگی

نرسیده به من مکثی میکنی

شاید درون خاطراتت جست و جو میکنی

و بعد با نگاهی که روی زمستان را هم کم میکند

از کنارم می گذری

همانند یک غریبه

د لعنتی...!

مرا به یاد بیاور

من همان دخترک مغرورم که خورشید هم به گرد پایش نمی رسد

من همان ئخترک ساده ام

دخترکی که قشنگ ترین پرانتز زندگی اش حلقه دستان تو بود

بیا با هم برویم و باری دگر عشق را آغاز کنیم

بی مقصد...بدون درد

درجایی که نه باران بند می آید و نه جاده به انتها می رسد

بیا برویم

نه...............!

باز هم خیال می بافم

تو دیگر نیستی و سکوت سرد تنم را می لرزاند

دیگر حتی دستانت هم نیست

هیچ نیست

تنها اصطکاک سایه ها

این آخرین سفرنامه من است

برو..............!

تمام خاطراتت اینجاست..........درون قلبم!

زندگی بی تو پایان می یابد............!

پ.ن:شعر خودمه





13 / 9 / 1391برچسب:, :: 18:13 ::  نويسنده : تـــــــآرا